پياده روي در شب

فهيمه ميرزا حسيني
iransaeed@yahoo.com

پياده روي در شب


فهيمه ميرزا حسيني

با همه خداحافظي كردم و تصميم گرفتم كه كمي پياده روي كرده و از سكوت و هواي خنك شب، پيش از رسيدن به خانه ام استفاده كنم. از جهاتي فكر مي كردم كه اين پياده روي و تمركز آن برايم سودمند هم باشد چرا كه با خستگي اي كه خواهم داشت شايد مي شد خواب خوبي لااقل تا نزديك صبح داشته باشم. پزشك مشاورم كار زياد و پياده رويهاي طولاني را بيشتر از هر دارويي توصيه كرده بود. هنوز اوايل شب بود . شمردم تا اينجا سي و دو كوچه و پنج خيابان را پشت سر گذاشته بودم . اما تا خانه ام هنوز راه بسياري باقي مانده بود . در طول گذر از اين سي و دو كوچه و پنج خيابان برنامه هاي فردا را تا يكماه بعد از آن مرور كردم به خودم گفتم كاش مي توانستم در گوشه اي نشسته و همه برنامه هاي ذهني ام را يادداشت مي كردم تا بي هيچ نكته فراموش شده اي از فردا به كارهايم رسيدگي كنم كه ناگهان درون چاله اي عميق به قطر سي يا چهل سانت فرو رفتم يعني اول پاهايم تا زير بغل و سپس با بالابردن دستها و همراستا كردن آنها با كل بدنم تا ته حفره سقوط كردم . حفره اي در راستاي بدنم و به قطر پهن ترين قسمت آن. باريكي به حدي بود كه پوست نوك بيني ام خراشيده شده و خون سرازير شد.

ايستاده سقوط كردم و در انتهاي چاه هم ايستاده باقي ماندم . ضربه پاياني كه مربوط به برخورد دو كف پا با سطح زمين بود درد عظيمي را در سراسر بدنم- بدن ايستاده ام – پخش كرد. گفتني است كه تمام اين وضعيت به نوعي قابل تحمل مي نمود اما اينكه آدمي مجبور باشد پس از تحمل يك سقوط طولاني در وضعيتي قرار گيرد كه دو دست را در راستاي طول بدن و براي مدتي نامعين به طرزي نگه دارد كه انگار تسليم همه آن اتفاق وحشتناك شده است غير ممكن بود . تصور اينكه روزي بالاخره كسي تصميم به نجاتم بگيرد و مرا با اين وضعيت – وضعيت تسليم – از آن سوراخ بيرون بكشد عذابم مي داد از ته دل دعا كردم كه اي كاش هيچوقت كسي براي نجاتم پيدا نشود چون گمان مي كردم كه من تسليم نيستم. به عبارتي چون خود را داراي عقل، هوش و ذكاوت مي دانستم پس همواره نيرومند بودم واين نيرومندي فرضيه تسليم بودن مرا حتما رد مي‌كرد گرچه قطعا ناجي ام در گزارشاتش ضمن شرح كار خارق‌العاده خود يعني نجات موجود مفلوكي از اعماق خدا مي داند چند متري وضعيت تسليم بودن مرا نيز به خوبي توصيف مي كرد و كسي چه مي داند شايد كه از بداقبالي ام طرف از طراحي خوبي هم برخورداربوده و براي بيشتر متاثر كردن خوانندگانش تصوير مفلوك ؛ تسليم و ضعيف مرا نيز در نوشته هاي بي ارزشش بگنجاند . به هر حال من كه حوصله هيچكدام از اين چرنديات را نداشتم .

حالا درد پاها تسكين يافته و دستهايم نيز كاملا بي حس شده بودند به نظرم اينطوري بهتر بود ... بعد از ساعتها فكر كردن تصميم گرفتم دست از تلاش برنداشته و با رسيدن عقربه هاي ساعت به ابتدايي ترين ساعات روز با داد و فرياد طلب كمك كنم و از انسانهاي بي خيال آن بالا بخواهم كه مرا ببينند. به ساعتم نگاه كردم كاملا خورد شده بود . از نور هم خبري نبود . فرياد كشيدم : آهاي كمك ... اين كار را تقريبا در حدود هزار بار انجام دادم اما حتي سايه اي هم به درون حفره نزديك نشد . حدس مي زدم كيلومترها پايين تر از سطح زمين قرار دارم . دلم گرفت . ياد دريا افتادم . در تمام طول عمرم دو دريا ديده بودم يكي درياي شرق كه تنها سه هزار متر پايين تر از سطح زمين قرار داشت و آن يكي درياي شمال شرق بود كه آنهم مي گفتند در همين حدود فاصله پايين تراز سطح زمين قرار دارد و ... چقدر شگفت انگيز بود؛ تازه متوجه شده بودم كه آن دو دريا در اصل و اساس يكي بوده اند از خودم پرسيدم : هيچوقت فكر نمي كردم تا اين اندازه خنگ باشم ... بله فاصله هر دو از سطح زمين يكي بود چون آن دو دريا اصلا يكي بودند و اين را _ من _ تازه فهميده بودم ... اما اينجاچطور؟

چشمهايم را بسته و تلاش كردم به رقم نزديك به درستي برسم ... هزار متر ؛ دو هزار متر ؛ آه سه هزار متر ... مي دانستم كه آنچه مي انديشم جز مزخرفاتي بيش نيست اما چون دوست داشتم و دلم مي خواست ارتفاع سقوطم را سه هزار متر فرض كردم . اين فرض هم خوب بود چون دريا را به يادم مي آورد و هم بد بود چون تمام اميدم را به نجات از ميان مي برد . به هر حال متوجه شدم كه اگر روزگاري زمان بر سراسر اين حفره تنگ و تاريك هم بگذرد شايد استخوانهايم را هم همينطور ايستاده كشف و همينطور ايستاده در موزه هاي خود به نمايش عموم بگذارند ... آه چه شكل نامناسبي ؛ آن وقت تمام مردم آينده هم مي فهمند كه من در چه وضعيت اسف بار و تسليم مانندي سقوط كرده و مرده ام ؛ كاش مي توانستم لااقل آبروي آينده ام را حفظ كنم ... از درد بي تاب شده بودم ... آرزوي نشستن يا خوابيدن را تنها وقتي مي شود فهميد كه مجبور به ايستادن باشي اما براي ابد ايستادن تنها حس مبهم و نا مشخصي را به آدمي مي دهد . آرزوي خوابيدن داشتم كه خوابم برد . اين اولين باري بود كه در تمام عمرم ايستاده مي خوابيدم ...

در كابوس به دنبال ابد مي گشتم . نخست واژه اش كابوس وار در راهروي تنگي خزيد بطوريكه از خزش آن چندشم مي شد اما بعد در زميني مسطح بدون هيچ كوچه و حفره تنگي در ميان دو سطح وسيع گسترده از كسي يا كساني مفهومش را پرسيدم گر چه جز لبهاي جنبان چيز ديگري به خاطر ندارم علتش را مي دانستم ابد و مفهوم آن را هيچگاه نمي دانستم و اين ندانستنم حتي كابوسم را هم محدود كرده بود ... به زحمت خود را از كابوسم جدا كرده و رها شدم . اما باز هم تاريكي بود ... در نوك انگشت دستهايم سرما را حس مي كردم . اين سرما توانسته بود به راحتي هواي كم آن جايگاه كوچك را خنك كند به گونه اي كه خنكاي مطبوع آن را تا روي چشمانم كاملا حس مي كردم ... با صداي بلند گفتم كاش همصحبتي بود و چشمهايم را بستم تا شايد گرماي اشكهايم آن گونه هاي خنك را گرم كنند كه ناگهان چيزي روي صورتم پاشيده شد ... انگار كسي مشغول سوراخ كردن ديواره سوراخ آنهم درست در مقابل چشمانم بود . فكر كردم حتما مي داند كه اگرسوراخ را بالاتر يا پايين تر ايجاد كند من قادر به ديدنش نخواهم بود البته يك لحظه هم از ترس جيغ كشيدم چون گمان رسوخ مار و مور و كرم و رخنه شان به درون نسوج بدنم آنهم در برابر چشمانم به سرم زده بود ولي بعد از صداي خش خش و ريزش آن مطمئن شدم كه خوشبختانه هنوز موقع كرمها نرسيده است . كسي از آن سوي ديوار حفره درون سوراخ كوچك مقابل چشمانم كه به قطر يك ميخ كلفت بود فوت كرد و تمام خاكهاي آن را بر سر و صورتم پاشيد اما مهم نبود چون بعد با صداي نازكي شنيدم كه گفته شد: سلام
_ : سلام؟! تو كي هستي ؟!

_ : من يكي ام كه عين تو يك شب كه توي همون خيابون بالاي سر اين حفره ها قدم مي زدم زير پا مو نگاه نكردم و تالاپي افتادم اين تو .

صداي زن جواني بود و از لحن كلامش متوجه شدم كه خيلي هم ناراحت نيست ولي دو نكته مهم در ميان حرفهايش وجود داشت ؛ اول اينكه دلم مي خواست بدانم آيا او هم در همين وضعيت تسليم مانند است يا نه ؟ و دوم اين كه كلمه حفره ها برايم ترس برانگيز بود . هر دو را پرسيدم.

گفت : بله دستهاي من هم هر دو بالاي سرم قرار دارند راستي دستهاي تو چطور؟ و روي اين سوال تاكيد كرد ... سپس ادامه داد : به هر حال من آنها را رها نكرده و با سنجاق فلزي اي كه هنگام سقوط روي موهايم بود شروع به سوراخ كردن ديوارهاي اطرافم كرده ام و بايد بگويم كه حاصل اين كار يافتن چندين دوست و همسايه است ...

ديگر پاسخ سوال دوم را نشنيدم چرا كه از هر طرف ديوار؛ خاك به سر و صورتم مي پاشيد ... چشمهايم را بسته و تصوير خياباني با حفره هاي بي نهايت در سطح خود را در ذهنم مجسم كردم . تصوير آن از بالا سطحي با دايره هايي كوچك اما فراوان ؛ تصويرش از پهلو استوانه هاي بي شماري كه هركدام در پايين ترين قسمت خود موجودي را در وضعيت نا مناسبي در حال تقلا حفظ مي كردند . اين تصوير دومي وحشتم را چندين برابر كرد . ديري نگذشت كه از هر طرف صدايي قصد آشنايي با مرا داشت و همگي مشتاق به اينكه بدانند دستهاي من كجاست ؟ به هيچ يك پاسخي نگفتم . دلم مي خواست همه آنها خيال كنند كه دستهاي من پايين است.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30089< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي